شازده اسماعیل
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: خراسان (نیشابور)
منبع یا راوی: حمیدرضا خزاعی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۹-۳۸
موجود افسانهای: دیو، سیمرغ
نام قهرمان: شازده اسماعیل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: درویش
روایت «شازده اسماعیل» از قصههای سحر و جادو است. این روایت ترکیبی است از بخشهای مختلف چند قصه دیگر. بخش اول یعنی ماجرای پادشاه و درویش که در این روایت به عنوان مقدمه و شروع روایت آمده است، خود بخشی از قصهای مستقل میباشد. ماجرای سیمرغ و شیر هم در برخی قصهها و روایات دیگر به عنوان جزیی از اعمال قهرمانانه بیان شده است. بخش پایانی یا ماجرای شاگرد باغبانی قهرمان و انتخاب شوهر توسط دختران پادشاه نیز خود روایت مستقلی است که برخی از روایتهای آن را تاکنون نقل کردهایم.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که خداوند عالم به او اولاد نداده بود. پروک (پژمرده) روی تخت مینشست و فکر و خیالات میکرد. یک روز درویشی آمد به در دارالامارهی پادشاه و دسلاف (شروع) کرد به مدح خواندن و هو حق زدن. هرچه بردند، درویش نگرفت. گفتند: پس چی میخواهی گل مولا؟ گفت: با پادشاه کار دارم. آمدند به جای پادشاه و گفتند: ای قبلهی عالم، درویشی آمده به ای جور و ای جور، میگوید با قبلهی عالم کار دارم. گفت: بیاوریدش. درویش را به حضور پادشاه آوردند. پادشاه گفت: ها گل مولا چه کار داری؟ گفت: پادشاه را پروک زده میبینم، چه غمی به دل داری؟ گفت: بچه ندارم. گفت: همین؟ گفت: بله.گفت: حالا اگر کاری کردم که صاحب دو تا پسر شدی، حاضری یکی از پسرها را به من بدهی؟ گفت: از جان و دل گل مولا. درویش دست در کیسه کرد و سیبی بیرون آورد. «ای سیب را دو شقه کن، یک شقهاش را زنت بخورد، یک شقهاش را هم خودت، در یک شکم دو پسر میزاید. پسرها که دوازده ساله شدند، یکی از پسرها را میبرم.» - بيا، قدمت به روی چشم. درویش سیب را به پادشاه داد و و رفت. پادشاه یک اسب پریزاد داشت و یک توله سگ که آنها هم هیچ کدام بچه نمیآوردند. پادشاه سیب را چهار شقه کرد. یک شقهاش را خودش خورد، یک شقهاش را به زنش داد، یک شقه را به اسب پریزاد و یک شقه را هم به توله سگ. بعد از نه ماه و نه ساعت و نه دقیقه، زن پادشاه دو پسر آورد، اسب پریزاد دو کره و سگ هم دو تا توله. بچهها بزرگ شدند و رفتند به مکتب. یک روز پادشاه به آخوند گفت: جناب آخوند، شما ای بچهها را امتحان کن ببین کدام یکی زرنگتر است. فردا قبلهی عالم بلند شد و رفت به مکتبخانه. ظهر بود، آخوند بچهها را آزاد کرد که بروند برای ناهار. بچهها که رفتند، آخوند زیر فرش شازده ابراهیم یک خشت گذاشت و زیر فرش شازده اسماعیل یک طبق کاغذ. بچهها یکی یکی از ناهار آمدند و هر کدام در سر جای خودشان نشستند. شازده ابراهیم روی خشت نشست و شروع کرد به خواندن کتابش. اما شازده اسماعیل وقتی نشست هی به سقف نگاه کرد، هی به زمین. آخوند گفت: ها شازده اسماعیل، برای چی کتابت را نمیخوانی؟ - جناب آخوند نمی دانم زمین یک طبق بالا آمده، یا سقف یک طبق پایین آمده!- نه زمین بالا آمده، نه سقف پایین، پسر جان درست را بخوان. شازده اسماعیل چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. پادشاه که معلوم کرده بود کدام یک از پسرهایش زرنگتر است، بلند شد و رفت. کم کم دوازده سالی که درویش گفته بود، شد. یک روز درویش آمد به در دارالامارهی پادشاه، هو حقی گفت و شروع کرد به خواندن. هرچه برایش بردند، قبول نکرد. گفتن: پس چی میخواهی گل مولا؟ گفت: به پادشاه بگویید درویش آمده. فراش ها آمدند به جای پادشاه که ای قبلهی عالم درویشی آمده، ای جور و ای جور میگوید. گفت: راه بدهید تا بیاید. درویش آمد. سلام و علیک، حال و احوال. - ای قبلهی عالم وعده به سر رسیده! - وعده چی گل مولا؟ - یکی از پسرهایت را قول داده بودی. - ما که پسر نداریم. - داری قبلی عالم، دو تا هم داری. یکی شازده اسماعیل، یکی هم شازده ابراهیم. هر دو به مکتب میروند، باز هم بگویم. پادشاه دید که درویش از همه جا خبر دارد گفت: شازده ابراهیم را بیاورید. - قبلهی عالم، شازده ابراهیم از خودت، شازده اسماعیل را بده. - مگر برای تو فرق میکنه گل مولا؟ - ما که قرار کردهایم قبلهی عالم. چارهای نبود. دور و بر شازده اسماعیل تو (تاب) خوردند. از او کره اسبها یکی را زین و برگ کردند و یکی از توله سگها را هم همراه شازده اسماعیل کردند. وقت رفتن که شد، درویش گفت: ای قبلهی عالم غصه مخور، سر سه روز پسرت را میآورم و تحویل میدهم. درویش از جلو و شازده اسماعیل از پشت سر، رفتن و رفتن، دو روز و نیم در راه بودند. شازده اسماعیل دید که هنوز هم میروند. ذله (خسته) شد و گفت:- درویش! - بله. - تو قول دادی که سر سه روز مرا برگردانی. دو روز و نصفی است که راه میآییم، همی حالا هم که برگردیم میشود پنج روز. - پسرجان، چی خیال کردهای. از ای راه آمدیم که تو سیاحت کنی. بادی به دلت بخورد. اگر نه از او ور یک راهی هست که به یک ساعت هم نمیکشد. شازده اسماعیل هیچی نگفت. از دوباره رفتن و رفتن تا به نزدیک یک کوه و یک مغاره رسیدند. درویش گفت: شازده اسماعیل! گفت: بله. گفت: از تو رد (دنبال) خُش خُش (آرام، آرام) بیا. من جلوتر میروم تا آتش درست کنم. یک قلیان بکشیم و برگردیم. گفت: خیله خب. درویش هی به اسبش زد و جلو افتاد. درویش که از چشم افتاد، اسب پریزاد به زبان آمد. - شازده اسماعیل! - بله. - میدانی که درویش چه خوابی برایت دیده؟ - چه خوابی؟ - درویشی که تو دیدهای درویش نیست، دیوزاد است. آلان هم رفته که تنور را سرخ کند. وقتی رسیدی به تو میگوید برو آتش وردار و یک قلیان چاق کن. تو میروی که قلیان چاق کنی. تا خم شدی که آتش ورداری تو را میاندازد به تنور. تو میسوزی و میشوی یک طشت پر از طلا. - از راست میگویی؟ حالا چه کار کنم؟ وقتی گفت برو قلیان چاق کن. بگو ما پادشاه زادهایم، تا حالا قلبان چاق نکردهایم. خودت یک قلیان درست کن تا ببینم و یاد بگیرم. او وقت دومی را خودم درست میکنم. وقتی که رفت تا آتش بردارد، از پشت سر از پایش بگیر و او را به تنور بنداز. یک سنگ آسیای هست، در دهان تنور بگذار و محکم نگه دار که بیرون نیاید. وقتی سوخت کلهاش میترکد و هفت تا کلید از دماغش میافتد. کلیدها را وردار و در مغارهها را واکن. [شازده اسماعیل همه این کارها را انجام داد.] دیو سوخت و کلهاش تِرقست کرد و ترکید. شازده اسماعیل سنگ را به یک کنار زد و دید که هفت تا کلید از دماغ دیو افتاده. کلیدها را ورداشت و در مغازهها را وا کرد. دید چنان آدمیزاد به سوراخ کرده که حساب ندارد. آنهایی که جانی داشتند رفتند و آنهایی که نیمه جان بودند، برایشان شوروا درست کرد و مواظب حال و احوالشان بود تا کمکم به جان آمدند و مرخصشان کرد تا برگردند به سر خانه و زندگیشان. آن وقت در هفتم خانهی دیو را وا کرد. دید که دو تا طشت گذاشتهاند. یک طشت آب طلا دارد و یک طشت آب نقره. موهای سرش را دو شق کرد. یک شق را در آب طلا زد و یک شق را در آب نقره. موها را که شانه زد، یک طرف سرش طلای طلا بود، یک طرف نقرهی نقره. موها همچنین ول ول میزد که بیا و ببین. اسب پریزاد را سوار شد و هی به اسب زد. اگر کم رفت، اگر زیاد رفت، یک وقت اسب پریزاد دوباره به زبان آمد: «شازده اسماعیل!» - بله - ای جور که بیغم میروی، هیچ میدانی که یک کار دیگر هم هست که باید انجام دهی؟ - چه کاری؟ - به ای نزدیکیها یک سیمرغی لانه داره. هر سال همی وقت سال یک اژدها میآید و بچههای سیمرغ را میخورد. باید بروی و اژدها را بکشی، آن وقت سیمرغ یکی از بچههایش را به تو میدهد. بچهی سیمرغ را وردار و بیار تا برویم. شازده اسماعیل دو تا مو از اسب کند. آن وقت اسب و توله را یله (رها) کرد تا بروند و خودش هم آمد به پای درخت. دید بله سیمرغ در بالای درخت دو تا بچه داره. در یک گوشهای قایم شد و منتظر ماند که کی اژدها میآید. یک وقت دید که یک اژدها به درخت پیچیده و رو به لانهی سیمرغ میرود. بچههای سیمرغ هم از ترس داد و بیداد میکنند. شازده اسماعیل شمشیرش را کشید و زد به کمر اژدها که از وسط به دو نیم شد. یک تیکه را انداخت برای بچههای سیمرغ تا بخورند، یک تیکه را هم نگاه داشت برای خود سیمرغ. همین جور که در پای درخت دراز کشیده بود خوابش برد. سر ظهر سیمرغ آمد که از جوجههایش خبر بگیرد. دید یک جوانی در پای درخت خوابیده و دست و بالش هم خونی است. با خودش گفت: «دزد بچههایم را یافتم. یقین همی جوان هر سال میآمده و بچههایم را میخورده. حالا خوب به گیرش آوردم.» رفت و یک تخته سنگ بزرگ به پشتش گرفت و آمد. دور درخت تو (تاب) خورد و آمد که سنگ را بزند به سر شازده اسماعیل که بچههایش داد بیداد کردند: - میخواهی چه کار کنی؟ - او را بکشم. - ای (این) جوان جان ما را خریده، او وقت تو میخواهی او را بکشی؟سیمرغ رفت و تخت سنگ را در سر جای اولش گذاشت و برگشت. بالش را کشید به بالای سر شازده اسماعیل و سایه کرد. شازده اسماعیل تا چشمهایش را وا کرد دید که سیمرغ در بالای سرش ایستاده، سلام کرد. سیمرغ گفت: ای آدمیزاد چه مراد و مطلب داری؟ گفت: یکی از بچههایت را میخواهم. سیمرغ یکی از بچههایش را آورد و سپرد به دست شازده اسماعیل و به بچهاش هم سپرد که هرچه ای جوان گفت، از حرف او بیرون نمیروی. اگر از حرف او بیرون رفتی، شیرم را به تو حلال ندارم. بچهی سیمرغ گفت: بالای چشم. شازده اسماعیل موی اسب پریزاد را به آتش زد. اسب و توله حاضر شدند. از دوباره به راه افتادند، قدری که رفتند، اسب پریزاد از دوباره به زبان آمد. - شازده اسماعیل! - بله. - یک کار دیگر هم هست که باید انجام دهـی. - چه کاری؟ - به همین نزدیکیها، شیری هست که دو تا بچه دارد. در پای شیر، کندهی درختی فرورفته. اگر بتوانی کنده را از پایش بیرون بیاوری یکی از بچههایش را به تو میدهد. - چه جوری؟ - در سر راهش یک گودال میکنی، میروی به گودال و سر گودال را خلاشه پوش میکنی. وقتی آمد که رد شود، دستت را دراز میکنی و کنده را از پایش میکشی. شازده اسماعیل رفت و راه شیر را پیدا کرد. بر سر راه یک گودال کند. رفت به میان گودال و سرگودال را خلاشه پوش کرد. حالا میآید، حالا می آید، یک وقت شیر میآید و نال میزند، همچین که دل سنگ آب میشود. شازده اسماعیل از لای خلاشهها نگاه کرد و منتظر ماند. شیر آمد که از کنار گودال رد شود. شازده اسماعیل دست انداخت و با یک ضرب، کنده را از پای شیر بیرون کشید. شیر از شدت درد به هوا پرید و به زمین خورد. خودش را به ای بر (این طرف) و او بر میزد و داد و بیداد میکرد: مگر به گیرم نیایی. اگر ببینمت تکهتکهات میکنم. فلانت میکنم، بی مدان میکنم. شازده اسماعیل هیچ گپ نزد و در ته گودال خپ (کمین) کرد و منتظر ماند تا درد پای شیر آرام شد. وقتی دید که شیر ناله نمیکند، خلاشهها را به یک کنار زد و از گودال بیرون آمد. شیر تا چشمش به شازده اسماعیل افتاد، سلام کرد و گفت: ای آدمیزاد چه مراد و مطلب داری، بگو چه جوری میتوانم ای خوبی تو را جبران کنم؟ گفت: یکی از بچههایت را میخواهم. شیر بچههایش را صدا زد و یکی از بچه شیرها را سپرد به دست شازده اسماعیل و به بچهاش هم سپرد که از حرف ای جوان بیرون نمیروی، اگر بیرون رفتی شیر سینهام را به تو حلال ندارم. شازده اسماعیل موی اسب پریزاد را به آتش زد. اسب و سیمرغ و توله حاضر شدند. شازده اسماعیل سوار بر اسب شد. سیمرغ در بالای سرش پرواز میکرد. شیر در شانهی راست و توله هم در شانهی چپ. رفتن و رفتن تا به نزدیکی یک شهر رسیدند. اسب پریزاد به زبان آمد: شازده اسماعیل! - بله. از اینجا به بعد دیگر نمیتوانی ما را ببری. چند تا مو از من بکن و ما را رها کن تا برویم به کوه و کمر. خودت هم برو به شهر، منتها با ای سر و وضع مرو.آزادشان کرد تا بروند به کوه و کمر و برای خودشان بچرند. خودش هم پای پیاده راه افتاد به طرف شهر. بر سر راه یک گوسفند از یک چوپان خرید. گوسفند را کشت و شکمبهی گوسفند را کشید به سرش و خودش را یک کلجه ساخت. در شهر ای بر بگرد، او بر بگرد. رسید به یک باغی که سر دارد اما پایان نه. با خودش گفت: همی باغ جای خوبیه. کلجه به باغ آمد و شد وردست باغبان پادشاه. یک ماه و دوماهی که گذشت نوروز شد و وقت وا شدن گلها. پیرمرد باغبان هر روز گلها را دسته میبست و میبرد برای دخترهای پادشاه.باغبان گلها را که میبرد، دخترهای پادشاه و کنیزهایشان میریختند به سرش و دستههای گل را ور میداشتند. گلها را چتر چتر میکردند و مثل تاج روی سرشان میگذاشتند. یک روز که باغبان دستههای گل را میبست، کلجه بیصدا از ای پُته یک گل چید، از او پُته یک گل. گلها را دسته کرد از موهای سرش یک موی طلا و یک موی نقره کند و به بیخ دستهی گل بست. بعد هم دستهی گل را در زیر گلهای پیرمرد گذاشت و رفت به دنبال کارش. پیرمرد باغبان سبد گلها را ورداشت و آمد به قصر دخترهای پادشاه. دخترها ریختند به سرش و هر کدام یکی دو دسته گل ورداشتند. دسته گل کلجه افتاد به دست دختر کوچک دختر پادشاه نگاه کرد که چه یک دسته گلی. یک مو از طلا و یک مو از نقره هم به بیخ دستهی گل بسته شده، با خودش گفت: «به باغ هر خبری هست، هست». بلند شد و آمد به جای خواهرهایش. شماها تا کی میخواهید صبر کنید، تا کی میخواهید به خانه بمانید. ای جور که شاه بابا گرفته باید سرمان مثل دندانهایمان سفید شود و به همی قصر بمانیم. - خاب چه کار کنیم دده؟ - عروس شوید! - چه جوری؟ ما که نمیتوانیم از پیش خود عروس شویم. اگر تو میتوانی عروس شو. - اختیارتان را بدهید به دست من تا سر دو روز عروستان کنم. - اختیار ما به دست تو.دختر کوچک یکی از کنیزها را صدا زد و گفت: «برو سه تا خربزه بگیر، یکی رسیده، یکی نیم رس، یکی هم نارس، وردار بیار. کنیز رفت به بازار و سه تا خربزهای که گفته بودند و ستوند (خرید) و آورد. دختر کوچک قلم تراش را ورداشت، از خربزهی رسیده دو تا قاش برید و در پهلویش گذاشت. از خربزهی نیم رس یک قاش و قلم تراش را زد به خریزهی تِرنه. همه را گذاشت در یک سینی، روپوش انداخت و به یکی از کنیزها گفت: «اینها را بیر برای پادشاه» کنیز سینی را به سر گرفت و رفت به قصر پادشاه و سینی را در جلو پادشاه گذاشت. وزیر روپوش را ورداشت. دیدند سه تا خربزه به میان سینی گذاشتهاند. پادشاه خندهای کرد و گفت: «ای دخترهای ما خیال کردهاند ما خربزه ندیدهایم، برایمان خربزه فرستادهاند.» وزیر گفت: قبلهی عالم! گفت: بله. گفت: اجازه دارم که بگویم معنی ای خربزهها چیه؟ گفت: بله وزیر، تو صاحب اجازهای. گفت: ای سه تا خربزه، سه تا دخترهای تو هستند. ای دختر بزرگیست گفته میخواسته من حالا دو تا بچه داشته باشم؛ ای دختر میانی است گفته میخواسته من حالا یک بچه داشته باشم؛ ای هم دختر کوچکی است گفته من باید حالا در نیمزه باشم. قبلهی عالم، اینها را نفرستادهاند که بخوری، فرستادهاند که برای چی ما را عروس نمیکنی. پادشاه یک کم فکر کرد، یک کم قدم زد و بعد گفت: - فردا جارچی به بازار بینداز که قبلهی عالم میخواهد دخترهایش را عروس کند. همهی جوانهای شهر بیایند و از زیر درچهی قصر دخترها رد شوند. دخترها هر کس را که خواستند با نارنج بزنند. فردا جارچی به بازار انداختند که ایها الناس فردا پادشاه میخواهد دخترهایش را عروس کند. بیایید و از جلو درچهی قصر دخترهای پادشاه رد شوید. هر کس پولی داشت لباس نو خرید، هر کس لباس نو داشت به برکرد. اسبها را سوار شدند و به قطار آمدند و از جلو درچهی قصر دخترهای پادشاه رد شدند. دختر بزرگی نارنج را زد به سر پسر وزیر، دختر میانی نارنج را زد به سر پسر وكيل. ماند به دختر کوچک هر چه نگاه کرد دید که شاگرد باغبان نیست. گفت: مردم از نو بیایند و رد شوند. همه آمدند و رد شدند، اما ور دست باغبان نبود. گفت: دیگر جوانی به ای شهر نمانده؟ گفتن: نه. گفت بروید و بگردید، هر جوانی که مانده بود وردارید و بیاورید. کلجه دست پیدا کرده بود. یک چغندر کنده بود و رفته بود به گلخن حمام. چغندر را در زیر آتش کرده بود و دم در را هم گرفته بود که کسی نیاید. فراشها همهی شهر را گردیدند و دیدند کسی نمانده. آمدند به در گلخن حمام. دیدند که کلجه خودش را خاکستر مال کرده، در گلخن نشسته و به آتش نگاه میکند. او را گرفتند و کشان کشان آوردند، تا رسیدند به دم درچهی قصر. دختر کوچکی نارنج را زد به سر کلجه. - آخ سرم، آخ خانهت بسوزه دختر پادشاه که سرم را شکستی! همهی مردم خندیدند. خبر به پادشاه دادند که به ای جور و ای جور. پادشاه عصبانی شد. دستور داد عقد دختر بزرگی را برای پسر وزیر بستند. عقد دختر میانی را برای پسر وکیل و عقد دختر کوچکی را هم برای کلجه. به او دو تا دختر به هر کدام یک قصر داد و گفت: «دختر کوچکی و کلجه را هم در جای اسبها یک جایی بدهید.» ای بود و بود تا پادشاه از غصه مریض شد و درجا افتاد. حکیم آوردند. حکیم گفت: «مگر گوشت شکار حال پادشاه را خوب کند. اگر نه ای دلش را بای داده و ممکن است بلایی به سرش بیاید.» گفتن فردا دامادهای پادشاه بروند به شکار. کلجه هم به نیمزهاش گفت: «برو بابایت را بگو یک اسب بدهد تا کلجه هم برود به شکار.» دختر آمد به جای پادشاه که شاه بابا! کلجه، ای جور گفته، یک اسب هم به ما بده. گفت: «برو از جلو چشمم گم شو!» دختر گریه کرد. وزیر گفت: «قبلهی عالم دخترته، دلش را مشکن.» پادشاه گفت: «برو فلان یابو را بده به کلجه.» یابو هم پیر بود و هم لنگ. کلجه یک تیرکمان شکسته به گردنش انداخت، یک سیخ تنور شور به دست گرفت و سوار اسب شد. قارت و قارت و قارت. بچههای شهر کلجه را سنگباران کردند. کلجه هیچ گپ نزد. از شهر بیرون آمد رفت تا به جایی رسید که پناه بود و دیگر کسی او را نمیدید. از اسب پایین آمد، از پاهای اسب گرفت و او را در یک کالچه انداخت و رویش هم یک سنگ گذاشت که کسی او را نبیند. آن وقت موی اسب پریزاد را به آتش زد. شازده اسماعیل سوار اسب پریزاد شد. سیمرغ در بالای سرش به پرواز درآمد. شیر در شانهی راست و توله در شانهی چپ. رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دره. شازده اسماعیل گفت: «سیمرغ در آسمان پرواز کند و هرچی شکار هست نشان بدهد. شما هم رم دهید و بیاورید به ای دره.» پسر وزیر و پسر وکیل هرچه اسب تاختند، هیچ یافت نکردند. دم غروب خسته و کوفته آمدند که بروند به شهر. دیدند هر چه شکاری هست به ای دره جمع شدهاند. تاخت کردند که شکاری بزنند. شازده اسماعیل داد و بیداد کرد که آهای عمو چه کار میکنید؟ گفتن: «میخواهیم شکار بزنیم.» گفت: «ای شکارها بی صاحب نیست.» جلوتر که آمدند، دیدند یک جوانی روی صندلی نشسته. موهایش بل بل میزند. اسبش به چه جور، شیر به چه جور، سیمرغ به چه جور یک آتشی درست کرده و دو تا سیم در آتش گذاشته. گفت: «گرفتن ای شکارها یک شرط داره.» گفتن «چه شرطی؟» گفت: «روی رانتان داغ غلامی میگذارم. آن وقت هر کدام را که خواستید سیوا (جدا) کنید.» دیدند که چارهای ندارند. دست خالی هم که نمیشود برگشت، رضایت دادند. شازده اسماعیل روی ران هر دو هم زلفش را داغ گذاشت و گفت: «هر کدام را که می خواهید سیوا کنید.» پسر وزیر و پسر وکیل یکی از شکارها را گرفتند. وقتی میخواستند شکار را سر ببرند شازده اسماعیل گفت: «مزهاش به کله پاچه.» شکار را سر بریدند و کله پاچهاش را انداختند به آن طرف لش را ورداشتند و رفتند. شازده اسماعیل هم کله پاچه را ورداشت و آمد به جای اسب لنگ. از دوباره شکمبه را به سرش کشید. اسب لنگ را از گودال بیرون آورد. تیرکمان شکسته را به گردن انداخت و سوار اسب شد. سیخ تنور شور به یک دست و کله پاچهی شکار به دست دیگر. قارت و قارت و قارت آمد به شهر. بچهها سنگ بارانش کردند. کلجه هیچ گپ نزد. آمد به خانه و کله پاچه را داد به نیمزهش تا حلیم درست کند. پسر وزیر و پسر وکیل گوشت شکار را پخته کردند، در روی [بشقاب] طلا گذاشتند و آوردند برای پادشاه. پادشاه یک لقمه ورداشت دید تلخ است، تلخ مثل زهرمار. کلجه هم یک تاس حلیم جا کرد و داد به دست نیمزهش که ببرد برای پادشاه. دختر تاس حلیم را آورد. تا چشم پادشاه به دختر افتاد، اوقاتش تلخ شد و به دو تا هم زلفهایش را گرفت. وزیر گفت: «اشتباه میکنید.» گفت: «نشانه دارم.» گفتن: «چه نشانهای؟» گفت: «با ای انگشتر روی رانشان را داغ کردهام.» نگاه کردند و دیدند که راست میگوید. پادشاه هاج و واج مانده بود. حالا اینها را همین جا بگذار و از پدر شازده اسماعیل وردار. پادشاه سه روز اول منتظر نشست که حالا خبری میشود، حالا خبری میشود. سه روز رد شد و درویش نیامد. یک هفته، یک ماه و یک سال گذشت. شازده ابراهیم دل اندر وای برادر شد. یک روز آمد به خدمت پادشاه و گفت: «ای پدر، یک سال گذشت و درویش نیامد یک کاری بکن.»- چه کار کنم پسرجان؟ - اجازه بده تا من بروم، ببینم به کجا رفته، چه کار شده؟ - برو پسرجان. شازده ابراهیم سوار اسب پریزاد شد و با توله به راه از افتادند. همه جا آمدند تا رسیدند به مغارهی دیو. اسب پریزاد به زبان آمد. - شازده ابراهیم! - بله. - به ای جور و ای جور همچین یک جریانی از سر برادرت گذشته. برو به هفتم خانهی دیو. دو تا طشت هست یکی از طلا و یکی از نقره، زلفهایت را دو شقه کن. یک شقه را در آب طلا بزن و یک شقه را در آب نقره، آن وقت بیا تا برویم. شازده ابراهیم رفت و همان کارهایی را کرد که اسب گفته بود. از دوباره سوار اسب شد و به راه افتادند. آمدند و آمدند تا به درخت و سیمرغ رسیدند. اسب از دوباره به زبان آمد و گفت: «برو و به سیمرغ بگو که بچهات اطاعت نکرد و رفت.» سیمرغ بچهی دومش را داد. آمدند و تا رسیدند به شیر. یک بچهی شیر را هم گرفتند. حالا سیمرغ در بالای سرش پرواز میکند. شیر در شانهی راست و توله در شانهی چپ. آمدند تا به شهر شازده اسماعیل رسیدند. شازده اسماعیل همان روز رفته بود به شکار. اهل شهر پنداشتند که شازده اسماعیل از شکار برگشته. شازده ابراهیم هم هیچ گپ نزد. اختیارش را داده بود به دست اسب پریزاد. اسب هم یک راست رفت به در خانهی شازده اسماعیل. شازده ابراهیم در زد. عروس آمد و در را وا کرد. پنداشت که شازده اسماعیل برگشته. گفت: «چه زود برگشتی، تو که یک هفتهای رفته بودی.» شازده ابراهیم هیچ نگفت. عروس آفتابهی آب را آورد که روی دست هایش آب بریزد. شازده ابراهیم آفتابه را از دست عروس گرفت و خودش به دستهایش آب ریخت و آنها را شست. عروس دستمال آورد که دستهایش را خشک کند. جوری دستمال را گرفت که دستش به دست عروس نخورد. رفت که از پلهها بالا رود، عروس آمد که دستش را بگیرد. او را پس زد و خودش از پله ها بالا رفت. عروس غذا آورد. شازده ابراهیم از وسط ظرف خط کشید و گفت: «دستت به ای برنیاید.» وقت خواب شد. عروس مثل همیشه یک جا انداخت. شازده ابراهیم شمشیر را در میانه گذاشت و گفت: «تو او بر، من ای بر، اگر انگشتت رد شود، انگشتت را ورمیدارم.» عروس هاج و واج مانده بود که یعنی چه. چرا شازده اسماعیل ای جور شده، برای چی همچین میکند؟ صبح شازده ابراهیم سوار اسب پریزاد شد و به دنبال برادر رفت به کوه. یک وقت دو تا برادر از جلو هم بیرون آمدند. دو تا برادر دست به بغل شدند. دو تا سیمرغ با هم، دو تا شیر با هم، دو تا توله با هم. به هم ریختند و شلوغ پلوغ شد. - کی آمدی برادر؟ - دیروز. - به خانهی ما هم رفتی؟ - دیشب آنجا بودم. - آشنایی دادی، زنم تو را شناخت؟ - نشناخت. خیال کرد تو هستم. - تو هم آشنایی ندادی؟ - نه. خیال شازده اسماعیل بد شد. شمشیرش را کشید و زد به گردن برادرش که سرش پرید به آن ور. آن وقت غضبناک برگشت به شهر. عروس آمد که با آفتابه آب روی دستهایش بریزد. با غیظ آفتابه را از دستش گرفت. دستمال را به همی جور. از پلهها که بالا میرفت با خشم دست عروس را پس زد. عروس به گریه افتاد. - خاب چه کار رفتهای، دیوانه شدهای؟ او از دیشب شمشیر را در وسط گذاشتی، ای از حالا که دستم را پس میزنی. شازده اسماعیل تازه فهمید که ای دل غافل عجب خبطی کرده و برادر بیگناهش را کشته است. مشتها را کشید به کلهاش و هارای هارای کنان به کوه دوید. جنازهی برادر را به پشت گرفت. هارای هارای میگریست و بلند بلند میگفت: «خدایا خداوندا، برادرم را بی تقصیر کشتم. خدایا تا به او جان ندهی او را دفن نمیکنم.» جنازه را به پشت کشیده بود و میرفت. شب میرفت، روز میرفت و همین جور میگریست تا رسید به یک چشمه سار. خسته و کوفته جنازهی برادر را بر زمین گذاشت تا دو رکعت نماز بخواند و کمی خستگی بگیرد. همین جور که نماز میخواند، دید دو تا قورباغه از وسط آب بازیکنان آمدند به کنار آب. همین جور که بازی میکردند یک دفعه دعوایشان شد. یکی از قورباغهها، کلهی او یکی را کند. آن وقت جنازه را رها کرد و رفت به میان آب. شازده اسماعیل هنوز نمازش را سلام نداده بود که دید قورباغه برگشت یک مقدار از علفهای کنار چشمه کند. کلهی قورباغهی مرده را روی گردنش گذاشت و از علف به گردن قورباغهی مرده مانید. قورباغه مرده گفت: «اُپیشو!» و نشست و زنده شد. قورباغهها بازیکنان از دوباره رفتند به میان آب. شازده اسماعیل نمازش را سلام داد و از علفهای کنار چشمه جمع کرد. سر برادر را روی گردنش گذاشت و از علفها به جای زخم مالید. شازده ابراهیم گفت: «اپیشو!» و نشست. - چه خواب شیرینی، چه قدر خسته بودم. - چی میگویی، آلان چند شبانه روزه که تو را به پشت گرفتهام و از ای بر به او بر میکشم. سوار اسبهایشان شدند و آمدند به شهر. عروس با آفتابهی آب آمد که بر دستهای شوهرش آب بریزد، اما شوهرش را نشناخت. آفتابه را گذاشت و رفت. دو تا برادر دستهایشان را شستند و از پلهها بالا رفتند. عروس غذا آورد اما هرچه نگاه کرد، نتوانست شوهرش را بشناسد. وقت خواب که شد برای خودش و شوهرش در یک اتاق جا انداخت و برای برادر شوهرش در یک اتاق دیگر. خودش هم رفت و خوابید. فردا صبح شازده اسماعیل گفت: «زن!» گفت: «بله.» گفت: «دلم تنگ شده، میخواهم به شهر و دیار خودم برگردم، برو به جای پدرت ببین اگر اجازه میدهد تو هم بیا.» دختر رفت به جای پدر و گفت: «به ای جور و ای جور، حالا اگر اجازه میدهی با آنها بروم.» پادشاه گفت: «باباجان، تو زن او هستی. به هر کجا که میرود تو هم باید بروی.» شازده اسماعیل زنش را ورداشت و با برادرش به مملکت خودشان برگشتند. آنها آنجا بودند که ما برگشتیم و آمدیم به خدمت شما. اوسنهی ما به سر رسید، کلاغ کور به خانهاش نرسید.